%%%%%%%%%%%%%%%%%%
ورود کاروان اسرای خاندان امام حسین به کوفه
هنگامی که به ابن زیاد خبر رسید که کاروان اهل بیت امام حسین علیه السّلام به کوفه نزدیک شده اند، فرمان داد سرهای شهدا را که عمر بن سعد پیش از آن به کوفه فرستاده بود بر سر نیزه ها کنند و پیشاپیش کاروان حرکت دهند، به اتفاق اهل بیت وارد شهر کوفه کنند و در کوچه و بازار بگردانند تا پیروزی سلطنت یزید بر مردم روشن شود و بر هول و هیبت مردم افزوده گردد.
مردم کوفه وقتی از ورود کاروان اسرا آگاهی یافتند از کوفه بیرون شتافتند.
سرهای سروران همه بر نیزه و سنان *** در پیش روی اهل حرم جلو گر شدند
از ناله های پردگیان ساکنان عرش *** جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند
زنهای کوفی بر بالای بامها رفته بودند تا آنان را تماشا کنند. در این میان زنی از روی بام صدا زد:
شما از اسیران کدام مملکت و قبیله هستید؟
گفتند: ما اسیران آل محمّدیم.
آن زن با شنیدن این سخن از بام به زیر آمد و هر چه چادر و مقنعه در خانه داشت، بین آنها پخش کرد. زنان کاروان که ماموران یزید، چادر و حجاب از سرشان برداشته بودند، سر و روی خود را با آنها پوشاندند.
علیّ بن الحسین علیه السّلام که بیماری، او را ضعیف و رنجور کرده بود و حسن بن حسن مثنی نیز در کربلا برای یاری عموی خود، حسین علیه السّلام، زخم خورده بود، ولی از میدان جنگ زنده بیرون آمده بودـ در بین اسیران دیده می شدند.
زید و عمر ، فرزندان امام حسن علیه السّلام، نیز در میان اسیران بودند.
%%%%%%%%%%%%%%%%%%
نهیب حضرت زینب بر حامل سر امام حسین علیه السّلام
مردی می گوید:
بیخبر از شهادت حسین علیه السّلام در بازار کوفه نشسته بودم. مردم را در حیرت شدید و وحشتی بزرگ می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.
در آن هنگام صدای تکبیر و تهلیل به گوشم رسید. برخاستم ببینم چه شده است. ناگهان سرهایی را بر بالای نیزه مشاهده کردم، زنان و دختران کوچکی را که بر شتران عریان و بی جهاز سوار بودند و سر آنها از شرم به پایین افتاده بود. جوانی را سوار بر شتر دیدم که به زنجیر کشیده شده بود و سرش برهنه و از پاهای او خون جاری بود، و در میان سرهایی که بر نیزه بود، سری نورانی تر از سرهای دیگر بود.
مردی که آن نیزه را با خود حمل میکرد، با صدای بلند گفت:« من صاحب بلندترین نیزه هستم و کشندهی کسی که حقیقت دین را درنیافته است.«
بانویی از میان اسیران بر او نهیب زد که:« وای بر تو! بگو این کسی است که جبرئیل در گهواره برای او لالایی می گفت و میکائیل* و اسرافیل و عزرائیل از خدمتگزارانش بودند و صلصائیل از آزادشدگان اوست. بگو او کسی است که عرش خدا از کشته شدنش به لرزه درآمده است.«
به مردم بگو:« من قاتل محمّد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حسن و ائمه هدی و ملائک آسمان و انبیا و اوصیا هستم!«
جلو رفتم و از آن زن نامش را پرسیدم. پاسخ داد:« من زینب، دختر علیّ بن ابی طالب علیه السّلام هستم، و این اسیران دختران پیامبر و علی هستند.«
میکائیل یکی از چهار فرشته مقرب خدا و مأمور روزی رساندن به مخلوقات است .
منابع:
قصه کربلا، ص 423.
الدمعة الساکبه، ج 5، ص 46.
%%%%%%%%%%%%%%%%%%
ماجرای ورود کاروان اسرا به کوفه از زبان مسلم گچکار
مسلم جصاص گچکار روایت گفت:
عبیدالله بن زیاد مرا برای تعمیر دارالاماره نزد خود خوانده بود. من سرگرم سفیدکاری دارالاماره بودم که ناگهان فریادهایی از دور شنیدم.
از کارگری که همراه ما بود پرسیدم چه شده است که کوفه را پر از ناله و فریاد می بینم.
گفت:« هم اکنون سر یک خارجی را که بر یزید شوریده، میآورند.«
پرسیدم:« نامش چیست.«
گفت: حسین بن علی.
منتظر ماندم تا کارگر برای انجام کاری رفت. من از شدت ناراحتی، چنان با دست خود به صورت خود نواختم که ترسیدم چشمم آسیب دیده باشد.
دست از گچکاری کشیدم، دستان خود را شستم و از راهی که در پشت قصر قرار داشت از دارالاماره بیرون آمدم و خود را به اجتماع مردم رساندم.
در آنجا دیدم مردم در انتظار اسیران و سرهای کشتهشدگان هستند. در این بین چهل محمل را مشاهده کردم که بر روی چهل شتر حمل میشد. در آن محملها اهل بیت رسول خدا و دختران فاطمه زهرا قرار داشتند.
ناگهان امام سجّاد را مشاهده کردم که بر روی شتر برهنه و خالی از جهاز شتران سوار بود و از رگهای گردنش به دلیل زنجیری که بر گردنش بود، خون جاری بود.
او می گریست و این اشعار را میخواند:
ای امت بد کردار. بر خانه هایتان باران نبارد. ای امتی که حرمت جد ما را رعایت نکردید! اگر روز قیامت ما و رسول خدا گرد آییم، شما چه پاسخی به رسول خدا دراین باره خواهید داد؟!
ما را بر شتران عریان سوار می کنید و می گردانید! گویی ما همان کسانی نیستیم که دین را در میان شما محکم ساختیم!
آیا جد ما، رسول خدا، مردم دنیا را از گمراهی نجات نداد و به راست هدایت نکرد ؟!
ای حادثه کربلا! مرا اندوهگین کردی. خداوند متعال پرده از روی کار بدکاران بر خواهد داشت و آنان را رسوا خواهد کرد.
مردم کوفه به کودکان گرسنه ای که در محملها نشسته بودند، نان و خرما و گردو دادند. اما ام کلثوم از مشاهده این منظره، فریاد بر آورد که:
ای مردم کوفه! صدقه بر ما خاندان حرام است. و نان و خرما را از دست و دهان کودکان گرفت.
مردم اشک می ریختند. ام کلثوم باز سر از محمل بیرون کرد و بر آنان نهیب زد که:
ای مردم کوفه! مردانتان ما را می کشند و زنانتان به حال ما میگریند؟! خدا، در میان ما و شما، داور است و روز قیامت بین ما و شما داوری خواهد کرد.
در این میان صدای شیونی بلند شد. دیدم سرهای مقدّس شهدای کربلا را که سر امام حسین علیه السّلام در پیشاپیش آنها بود، به سوی ما میآورند. سر امام همانند ماه بود و به روشنایی ستاره زهره میدرخشید و شبیهترین مردم به رسول خدا بود.
محاسن مبارکش با خون خضاب شده بود، سیمای نورانیاش بهسان قرص ماه که از افق دمیده شده باشد، جلوهگری میکرد و باد موهای محاسن او را به جانب راست یا چپ میبرد.
در این هنگام چشم زینب کبری بر آن سر نورانی افتاد و پیشانی خود را چنان به چوب محمل زد که خون از زیر مقنعه ای که بر سر داشت جاری شد.
آن گاه به آن سر نورانی اشاره کرد و گفت:
ای هلال من که به کمال خود رسیدی، ولی خسوف تو را فرا گرفت و غروب کردی! هرگز گمان نمیکردم که چنین روزی در سرنوشت ما رقم خورده باشد. ای برادر من! با این دختر کوچک خود، فاطمه، صحبت کن که نزدیک است از شدت این مصیبت قالب تهی کند.
برادرم! دلت با ما مهربان بود، چه شد آن مهربانی که با ما داشتی؟! برادرم! کاش پسر خود، علی، را به هنگام اسارت میدیدی که با یتیمان تو یارای سخن گفتن نداشت. هر گاه او را می زدند، صدایت میزد و سیل اشک از چشمانش سرازیر میشد.
ای برادرم! او را در آغوش خود بفشار و به نزد خود فرا خوان. دلش را که سخت رنجیده است بهدست آر. چه اندازه خوار و ذلیل است آن یتیمی که پدر خود را بخواند، ولی جواب پدر نشنود.
منابع:
قصه کربلا، ص 419.
تظلم الزهرا، ص 249.
%%%%%%%%%%%%%%%%%%
سر امام حسین علیه السّلام در کوفه و تلاوت قرآن
عبیدالله بن زیاد پس از گذشت یک روز از حضور کاروان اسرا در کوفه فرمان داد سر حسین علیه السّلام را در کوچه های کوفه و در میان قبایل مختلف شهر بگردانند.
زید بن ارقم روایت میکند که:
من در بالاخانه خود نشسته بودم که دیدم آن سر مقدّس را بر نیزهای زدهاند و از کوچه عبور میدهند. وقتی سر در برابر من رسید، شنیدم که آیه 9 سوره کهف را میخواند:« اَم حسبت انّ اصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجبا»؛ ( آیا پنداشتی که اصحاب کهف و رقیم از آیههای شگفت ما بودند.(
به خدا سوگند از ترس موهای تنم راست شد. فریاد زدم:« به خدا ای پسر رسول خدا، داستان سر تو شگفت تر و حیرتانگیزتر است.»
(یعنی اصحاب کهف و رقیم اگر چه داستان شگفت انگیزی داشتند، لکن پس از مرگ سخن نگفتند، و داستان سر تو شگفت انگیزتر است که پس از بریده شدن از بدن، قرآن تلاوت میکند(
منابع:
منتهی الامال.
%%%%%%%%%%%%%%%%%%
:: موضوعات مرتبط:
ورود به کوفه ,
,